یکی بود یکی نبود، غیر از خدا هیچکس نبود. یک چوپان بود که یک گله بزغاله داشت و یک کله کچل، و همیشه هم یک پوست خیک می کشید به کله اش تا مگسها اذیتش نکنند. از قضای کردگار یک روز آقاچوپان ما داشت گله اش را از دور و بر شهر گل و شادی می گذراندکه دید جنجالی است که نگو.
مردم همه از شهر ریخته بودند بیرون و این طرف خندق علم و کتل هوا کرده بودند و هر دسته یک جور هوار می کردند و هر دسته یک جور هوار می کردند و یا قدوس می کشیدند. همه شان همه سرشان به هوا بود و و چشمهاشان رو به آسمان. آقا چوپان ما گله اش را ....
نظرات کاربران